شبی مدهوش ومست بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای
سربه مستی پیش رفتم تا کنار پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون دیوانه ای
کودکی از سوز سرما به خود می پیچید
پیرمردی کور افتاده بود درگوشه ای
دختری مشغول عیش ونوش با بیگانه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای
چون که از عشق فارغ شد آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با یک حالت جانانه ای
دست در جیب کرد واز آن همه پول درشت
داد به دختر چند سیه دانه ای
بر خود لعنت فرستادم که هر شب
مست وخراب روم سوی هر میخانه ای
که در این ظلمت سرای میفروشد دختری
عصمتش را بهر نان در خانه ای
ایشالا به رویاهات برسی...البته بعد میفهمی هر چی به رویات نزدیک تر میشی ترس از دس دادنش بیشتر آزار میده
سلام
به ارزوهات می رسی مثلا همون کافه بزرگ
کلا وبلاگت جالبه
پروفتم تو کلوب جالب تره
دوستای زرتشی زیاد دارم به واسته کارم
جالب بود.هم موزیک هم شعر.
فوق العاده بود. واقعا زیبا...