نه می خندیدی نه گریه میکردی...
احساست را گرفته بودند . . . . انگار
نه . . . بی احساس بی احساس هم نبودی....خوابت می آمد . . . . . . انگار
اعصابم خورد شد. . . نگاه نگاه نگاه...نه شکلک نه زبان نه چشمک....هیچ یک تاثیری در عوض شدن حالت صورتت نداشت....فقط نگاه کردن یاد گرفته بودی . . . . . . انگار
نه تقلای من....نه تقلای مرد کنار دستی ام....فایده ای نداشت....گیج دوران کودکی خویش....مریض بودی . . . . . . انگار
تنها آرزوی بزرگت.....بزرگ شدن نبود....یک خواب راحت...در آغوش گرم مادر بود....در آن لحظه . . . . . . انگار
به آرزویت رسیدی یا نه . . نمیدانم...می دانم که آغوش گرم مادر داشتی...خواب را. . . .نمیدانم.....اما این را خوب میدانم....همین آغوش گرم...می ارزد به هزار خواب بدون گرمای عشق مادر . . . . . .