پیراهنم
مرا بغل می کند
محتاج نگاه آینه ام
پریشان تر از موهایم ، شانه است
که نمیداند به کدامین سمت صاف کند ... دلم را .
لب سایه را بر می گردانم
پا بگذار و در کنارم آفتاب باش
بنشین
لب بیکارم را می فرستم
بخرد بوسه ی سرخ
تا دلم سیب گناه چید
راندمش از خود
کافیست
کافیست
بهشت دستانت برایم
سلام چقدر خوبه که دوباره شروع کردی به نوشتن اینجوری وقتی صبح میام سرکار با متن نوشته هات احساس شهر بی احساس رو فراموش میکنم
امیدوارم هر زورتون خجسته باشه خوشحالم که با نوشته هام یار لحظات کسی باشم