همه می پرسند
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده ی جام ؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن می نگری؟
***
نه به ابر،...
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
.من به این جمله نمی اندیشم
***
من، مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار،
گردش رنگ وطراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم
. می بینم
. من به این جمله نمی اندیشم
***
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
.تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
· تو بمان با من،
. تنها تو بمان
***
.جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
.من فدای تو،به جای همه گل ها تو بخند
***
تو بخواه،
پاسخ چلچله ها را،تو بگو،
قصه ی ابر هوا را،تو بخوان،
توبمان با من، تنها تو بمان.
***
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را توبنوش