قطرهای اشک را
بر لبخند شیشه ای پنجره ،
آفتاب نگاهت بخار می کند .
دستپاچه گیم را در جیبهایم جابه جا می کنم
به کتابهایی که سرگذشت قصه ها را ورق می زنند
به همه شعرهایی که طعم گیلاسی ورق ها را
از برگه های دفترت می چینند
و به همه آهنگهایی که روی آب حوض چشمانت موج می زنند
به همه ی آنها
به همه ی تصویرهای در آغوش هم خوابیده ی آلبوم عکسهایت
به همه ی عکسهای به دنیا نیامده ی داخل دوربینم
نامی می دهم
اسمی دست و پا می کنم برای دلت
که با هر بار کوبش دستانم بر سینه ات ... به وجد می آید
و در خون ریزان رگهایی که خود را به تیغ شوق داده اند
... می رود از دست
اسمی دست و پا می کنم برای دلت
که بی من دیگر نمی ماند
به لباسها یم می گویم
خودشان ناز بند رخت را بکشند
... برای پهن کردن تن خیسشان .
و به همه ی زمینهای بی احساس قبرستانها که با مردگانش
به گریه های زندگانی
که از قطره های جوهری پلک هایشان
اندوه نوشته های سنگ شده ، می چکد
... طعم اناری رنگ خونم را می بخشم .
من گم شدم .... میان این همه لحظه ها ... بی تو !
ایول
لایک ..