شـآپـَرَ ڪـــــــِ سَـبــز ِ قـَــفــَســــــــے

ღشبے از درد فراقش رو به میخانـہ نمودم دیدم ازبخت سیا ـہـم در میخانـہ ببستـہღ

شـآپـَرَ ڪـــــــِ سَـبــز ِ قـَــفــَســــــــے

ღشبے از درد فراقش رو به میخانـہ نمودم دیدم ازبخت سیا ـہـم در میخانـہ ببستـہღ

•¤♥¤• لعنت به نامردا •¤♥¤•

 

شبی مدهوش ومست بگذشتم از ویرانه ای

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

سربه مستی پیش رفتم تا کنار پنجره

صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون دیوانه ای

کودکی از سوز سرما به خود می پیچید

پیرمردی کور افتاده بود درگوشه ای

دختری مشغول عیش ونوش با بیگانه ای

مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای

چون که از عشق فارغ شد آن مرد پلید

قصد رفتن کرد با یک حالت جانانه ای

دست در جیب کرد واز آن همه پول درشت

داد به دختر چند سیه دانه ای

 بر خود لعنت فرستادم که هر شب

مست وخراب روم سوی هر میخانه ای

که در این ظلمت سرای میفروشد دختری

عصمتش را بهر نان در خانه ای

نظرات 4 + ارسال نظر
ع.خ سه‌شنبه 5 مهر 1390 ساعت 11:04 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

ایشالا به رویاهات برسی...البته بعد میفهمی هر چی به رویات نزدیک تر میشی ترس از دس دادنش بیشتر آزار میده

شیخ بهنام شنبه 9 مهر 1390 ساعت 08:57 ق.ظ http://raheannor.mihanblog.com/

سلام

به ارزوهات می رسی مثلا همون کافه بزرگ
کلا وبلاگت جالبه

پروفتم تو کلوب جالب تره

دوستای زرتشی زیاد دارم به واسته کارم

مرتضی شنبه 9 مهر 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

جالب بود.هم موزیک هم شعر.

مهدی یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 11:41 ب.ظ

فوق العاده بود. واقعا زیبا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد