شـآپـَرَ ڪـــــــِ سَـبــز ِ قـَــفــَســــــــے

ღشبے از درد فراقش رو به میخانـہ نمودم دیدم ازبخت سیا ـہـم در میخانـہ ببستـہღ

شـآپـَرَ ڪـــــــِ سَـبــز ِ قـَــفــَســــــــے

ღشبے از درد فراقش رو به میخانـہ نمودم دیدم ازبخت سیا ـہـم در میخانـہ ببستـہღ

◕ تورا نمیخواهم دگر ◕

  

نمیخواهم که با من یارباشی


که در دشت دلم گلزار باشی


نمیخواهم که در تنهائی و غم


کنارم باشی و غمخوار باشی


نمیخواهم که این بیمار دل را

بیایی برسرش تیمار باشی

نمیخواهم که در شبهای تارم

چو شمعی تا سحر بیدار باشی


به ظاهر یار و در دل خار باشی

نمیخواهم که دیگر تابه هرگز

•¤♥¤• این ثانیه ها...•¤♥¤•

 

گاهی دلم از سرعت این ثانیه ها می گیرد...

غصه ام می گیرد...

اشک می ریزم و از وحشت این نابودی،

ساعتم را به زمین می زنم و می شکنم

تا از این لحظه ی فانی شدنی،

از تماشای خیال،

از نگاه گذرای من و تو،

لذتی بیش نصیبم بشود

همه ی هستی من پر شده از ترس و هراس

ترس از مرگ و فنا،

ترسِ از نابودی،

ترسِ از رفتن و این واقعیت:

که کسی آیا؟!!!

می کند یاد مرا؟؟؟

می هراسم که مبادا روزی،

بی خبر پر بکشم از دنیا،

روحم از جسم علیلم خسته،

جسم و روح هردو ز هم بگسسته

من ِ درمانده هم آنجا در قبر،

در عزای دل بیچاره ی خود بنشسته،

کوله بارم خالی،

روزگارم فانی،

نیست افسانه ای از من باقی

هرچه هست صحبت مرگ است و فنا،

صحبت از قصه ی شمع است و خیال،

صحبت از آنچه که ناگفتنی است،

وای بر حال خراب من و تو،

در شب اول...!!!

◕ آزفنداک (یعنی رنگین کمان-قوس و قزح-نام کمان رستم....) ◕

 

 

بار دیگر عشق

 بار دیگر شوق

 بار دیگر صحنه ی باران و ابر و آفتاب و آزفنداک

 آزفنداکی بزرگ و پهن مانند شب هجران خاموش

 ***

 بار دیگر شعر

 بار دیگر اشک

 بار دیگر لحظه ی زیبای دیدار و شنود آن صدا در زیر باران

 ***

 بار دیگر من

 بار دیگر تو

 بار دیگر خیس چشمانی خموش و مات و مبهوت

 ***

 بار دیگر ما

 بار دیگر عشق

 بار دیگر دستهایی که تمام جسم من را می فشارد

 ***

 بار دیگر تو

 بار دیگر من

 بار دیگر این سلیم نیمه جان می خواند از تو

 بار دیگر لحظه ی زیبای رویای تو و این آزفنداک

شاعر: محمد مهدی سلیمیان

 

 

✿ツ ♥ دزد سیب معشوق من است ✿ツ ♥

 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدی

باغبان از پی تو تند دوید

و نمی دانستی

باغبان باغچه ی همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم تا که با خنده ی خود

پاسخ عشق تو را

خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به اندام من و

سیب  دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی خواست که بر خاطره بسپارد

گریه ی تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان

می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چه می شد اگر خانه ی کوچک ما سیب نداشت...

فــــــــــاصــــــــله و تــــــــــــنــــهایی و مـــــــــن

در دلـم آرزوی آمـدن ت مـی میــــــــرد
ومیـان مــــن و تـــو فـاصلـ ـ ـ ـ ـه جـا مـی گیـــرد
مــن در ایـن دشـت جنـون تنهــــــایم
مـن از ایـن فـاصلـ ـ ـ ـ ـ ـ ـه هـا بیــــــــزارم
و درایـن گستــره ی فـاصلـ ـ ـ ـه هـا مـی میــــــــــرم

مــــن میـــــان شـب و روز
در تـن خشـک زمیــــــن
مــــــــــــــــن میـان صحـرا
و میــــــــــان جنگــــــل
همـــه جـا یکـه و تنهــــا
خستــــــه از جـور زمـان
بـا تنـی خـورده بـه جـان زخمـــــی چنـد
مـی زنـم بانگ کـه وای
هستـــــی ام رفتــــه ببـاد
ضجـــــه ام را کـه شنیــــــــــــد؟!

جـای دل تنـــــگ تـر از مشـت مــن ست
قصـه آمـــــــــــدن ت بـاد هــــواست
بـا تـو بـــــودن دگـرم چـون رویـــــاست
نفســــــــــــــــــــــــــــــــــــــم مـی گیــرد
مـی گشــایم نفســی پنجـــــــــــــــــره را
تـا تمـــامیت تـن خـود را بـه هــــوا بسپــــارم

•¤♥¤• لعنت به نامردا •¤♥¤•

 

شبی مدهوش ومست بگذشتم از ویرانه ای

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

سربه مستی پیش رفتم تا کنار پنجره

صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون دیوانه ای

کودکی از سوز سرما به خود می پیچید

پیرمردی کور افتاده بود درگوشه ای

دختری مشغول عیش ونوش با بیگانه ای

مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای

چون که از عشق فارغ شد آن مرد پلید

قصد رفتن کرد با یک حالت جانانه ای

دست در جیب کرد واز آن همه پول درشت

داد به دختر چند سیه دانه ای

 بر خود لعنت فرستادم که هر شب

مست وخراب روم سوی هر میخانه ای

که در این ظلمت سرای میفروشد دختری

عصمتش را بهر نان در خانه ای

•¤♥¤• دارم میرم •¤♥¤•

 

میرم تا تو آروم شب چشمات بسته بشه   

دیوار اطاقت از عکسم خسته شه.

میرم تا بارون منو یاد تو نندازه

میرم یه جای تازه

میرم با چشمهای خیس و قلبی بی گناه

میرم حتی نمی اندازی به من یک نگاه

هر جا می رم اما باز هم یادت می افتم

اینو به همه گفتم

میرم جای من اینجا نیست

عشق تو زیبا نیست رویا نیست

میرم جایی که دریا نیست اسم تو رو ما نیست غوغا نیست

کاش می شد تو ببینی من اینجا چه تنهام

وقتی که تو هم نباشی بهم میریزه دنیام

اینجا کسی نیست با چشمای نازو روشن

بی تو چقدر غریبم من

از هر جا رد میشم میاد عکست رو بروم

سوخته تو آتیش عشقت شهر آرزوم

دارم آروم آروم مرگ رو به جون می خرم

دیدی چی اومد سرم؟؟؟؟؟

✿ツ ♥ گله میکنم من از تو....✿ツ ♥


من چه کنم تنها نمانم!

کنارت باشم و بی تو بخوانم

کنارت زندگی بی تو ،تمام است

نگاهت بر من، این زن حرام است

قد و بالا، نگاه ناز آقا

برای من بود دلبر زیبا

تمامش می کنم این زندگی را

حرامم کرده ای افسون گری را

دل دلبر کجا جا داده دادار؟

دلش از سنگ شد دیوانه بیمار

خداوندا پناهم ده بی پناهم

دلم را برده و من بی گناهم.

✿ツ ♥ بار من رنج ✿ツ ♥

 

جاده ها پر از سفرند
سفرها پر از خطرند
و در این خطرها
من و تو بودیم که دل به جاده سپردیم
دل به سفر سپردیم
ما بی پروایی کردیم که به خطر زدیم
به عمق جاده رفتیم بی آنکه هیچ بدانیم بی آنکه هیچ بگوییم
ما بی محابا بودیم، بی مبالات، همچون رگبارهای باران بهار
عقلی نبود
اندیشه ایی نبود
ذهن هایمان را به گوشه ی آسفالت جاده انداختیم تا سنگینی مان نکند
خطرها ما را پذیرفتند
به ما خو کردند
در ایستگاه اول بود
آری ایستگاه اول بود که بر زمین افتادم
گفتی در کوله ات چیست؟
گفتم رنج
کوله ام را بر دوش کشیدی و کوله ات را به من دادی
سنگین بود
سنگین تر از مسیح بر شانه های کریستوفر
سنگین تر از صلیبی که مصلوب بر شانه می کشید
در ایستگاه دوم بود که کوله ات را گشودم
بار من
عشق بود.